داستانک
در سفر
بودا به دهی ، زنی مجذوب سخنان او شد
و از او خواست تا مهمان وی باشد .
کدخدا به بودا گفت :
« این زن ، هرزه است به خانهی او نروید »
بودا به کدخدا گفت :
« یکی از دستانت را به من بده »
کدخدا یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت ....
آنگاه بودا گفت :
« حالا کف بزن » کدخدا گفت : « هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند »
بودا پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمیتواند به تنهایی بد و هرزه باشد ،
مگر این که مردان نیز هرزه باشند .
مردان و پولهایشان از این زن ، زنی هرزه ساختهاند .
به جای نگرانی برای من نگران خودت و مردان دهکدهات باش !

و از او خواست تا مهمان وی باشد .
کدخدا به بودا گفت :
« این زن ، هرزه است به خانهی او نروید »
بودا به کدخدا گفت :
« یکی از دستانت را به من بده »
کدخدا یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت ....
آنگاه بودا گفت :
« حالا کف بزن » کدخدا گفت : « هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند »
بودا پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمیتواند به تنهایی بد و هرزه باشد ،
مگر این که مردان نیز هرزه باشند .
مردان و پولهایشان از این زن ، زنی هرزه ساختهاند .
به جای نگرانی برای من نگران خودت و مردان دهکدهات باش !

+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۶/۰۸ ساعت 16:45 توسط پرند
|